
✍️ کوچر پزشک
جغرافیای ایران در یک قرن اخیر بیش از آنکه روایت همزیستی و عدالت باشد، حکایت استبداد و سرکوب است. دو نظامی که در این صد سال بر سرنوشت ایران حکم راندهاند، یعنی سلطنت پهلوی و جمهوری اسلامی، با وجود تفاوت در شکل ظاهری و شعارهایشان، در ماهیت چیزی جز دیکتاتوری متمرکز نبودهاند. هر دو نظام با حذف آزادیها، انکار حقوق ملتها و تحمیل قدرتی آهنین از مرکز، چهرهی حقیقی خود را آشکار کردهاند.
پهلوی خود را نماد “تجدد و نوسازی” معرفی میکرد، اما در عمل سیاست یکسانسازی و سرکوب را بر ملتهای غیرفارس تحمیل نمود. رضاشاه زبانهای مادری را در مدارس ممنوع کرد، فرهنگهای محلی را تهدیدی علیه “ملت واحد ایرانی” دانست و با ارتش و سرنیزه قیامهای ملی در کوردستان، آذربایجان و بلوچستان را در خون غرق ساخت. محمدرضاشاه نیز پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دیگر هیچ پردهای از چهرهی دیکتاتوری خود برنداشت. او ایران را به زندانی بزرگ بدل کرد که در آن ساواک هر صدای مخالفی را خفه میکرد؛ چه روشنفکر و دانشجو، چه فعال کارگری و چه مبارز ملی. شاه و نظام سلطنتی آن بهجای پاسخ به مطالبات آزادی و برابری، سرسپردگی به قدرتهای خارجی را برگزیدند و با گسترش تبعیض و فساد، پایههای سقوط خود را فراهم کردند.
اما با سقوط سلطنت و پیروزی انقلاب ملتهای ایران در سال ۱۳۵۷، آنچه بهجای دیکتاتوری پهلوی نشست، نظامی بهمراتب خشنتر و ارتجاعیتر بود. رژیم جمهوری اسلامی در ظاهر شعار “مستضعفان” و “آزادی” سر میداد،
اما در عمل همان سیاست تمرکزگرایانه و سرکوبگرانه را ادامه داد. این بار دین و ولایت فقیه ابزار اصلی قدرت شدند. زبانهای مادری همچنان در حاشیه ماندند، فعالان سیاسی و فرهنگی سرکوب و اعدام شدند، و مناطق ملی چون کوردستان، سیستان و بلوچستان زیر چکمههای سپاه و دستگاههای امنیتی به میدان جنگی دائمی بدل گشتند. جمهوری اسلامی نهتنها آزادیهای سیاسی را نابود کرد، بلکه با دخالت دین در همهی عرصههای زندگی، نفس جامعه را نیز در قفس ایدئولوژی خفه نمود.
آنچه پهلوی و ولایت فقیە را به هم پیوند میدهد، هراس مشترک آنها از تنوع ملی و فرهنگی در جغرافیای ایران است. هر دو نظام با این توهم که میتوان با زور و سرنیزه “ملت واحد” ساخت، در برابر حق تعیین سرنوشت ملتها ایستادهاند. نتیجهی این سیاست چیزی جز شورش، قیام و بیاعتمادی دائمی نبوده است. سلطنت با انقلاب سرنگون شد و رژیم جمهوری اسلامی نیز امروز با خشم و نفرتی همگانی روبهرو است که پایان آن دیر یا زود فرا خواهد رسید.
اپوزیسیون هر دو نظام باید بر این حقیقت تاکید کند که ریشهی بحرانهای ایران، نه صرفا در فساد یا ناکارآمدی حاکمان، بلکه در ساختار متمرکز و سرکوبگر قدرت است. دیکتاتوری، چه در قامت شاهنشاهی و چه در شکل ولایت فقیه، توانایی ادارهی جامعهای چندملیتی را ندارد. این دو نظام، هر دو، بر خلاف خواست آزادی و عدالت، بر پایهی انکار و تحمیل بنا شدهاند و سرنوشت مشترکشان فروپاشی و نفرت مردم بوده است.
راه آینده از دل تجربهی تلخ یک قرن استبداد بیرون میآید. ایران فردا اگر بخواهد بر ویرانههای سلطنت و جمهوری اسلامی بنایی نو بسازد، ناگزیر باید دموکراسی چندملیتی را بپذیرد. ساختاری که در آن همهی ملتها حق برابر برای زبان، فرهنگ و تعیین سرنوشت داشته باشند. فدرالیسم یا هر شکل دیگری از تقسیم عادلانهی قدرت و ثروت، تنها پاسخی است که میتواند این جغرافیای چندملیتی را از چرخهی استبداد رها کند. آیندهی ایران، نه با بازگشت به سلطنت و نه با ادامهی جمهوری اسلامی، بلکه با گذار به دموکراسی واقعی و آزادی ملتها رقم خواهد خورد.