میدانم زمان صلح است

میدانم زمان صلح است
کبوترهای سیاه سفید شده
پرواز میکنند
میدانم نغمه های آزادی در دهانهای بسته وچشمان کورشده
مانند بلبل در قفس میخواند
شعرهایی برای آزادی
برای طنابهای دار

میدانم وقت نماز است
میدانم صدای اذان است
میدانم صبح صلح است

ولی چرا آن گوشه غربی ابرهایش و آفتابش خونین است و خون میگرید

می‌دانم صلح آمده
پرچم‌های سفید،
مثل پیراهنِ چرکِ سربازان خسته
در باد تکان می‌خورند
اما بوی باروت
هنوز از خاک نمی‌رود
می‌دانم آشتی
روی کاغذ امضا شده
اما هنوز
در حنجره‌ی کودکِ تبعیدی
ترس، شعر را می‌بلعد
هنوز صدای مادران
در کوچه‌های بی‌نام
با قاب عکس‌هایی
که چشم ندارند
به تکرار می‌گوید:
او برنمی‌گردد…
می‌دانم اذان توست
که صبح را آغاز می‌کند
اما این مؤذن
در گوش من
نام خدا را
با لهجه‌ی تفنگ می‌گوید
و در آن گوشه‌ی غربی
که خورشید باید طلوع کند
سایه‌ای بلند می‌شود
از خاک و خون
که بر دیوار صلح
می‌نویسد:
هنوز تمام نشده‌ایم.
✍️ شورش محی