🔴 شهریار از کانی چه‌رمگ (چشمه سفید) تا بروکسل

 

در تاریکی روزگاری تلخ، مردی زیست که دلش از شعر ساخته شده بود و جانش از رنج. واژه‌ها پناهش بودند، اما روزی حتی آن‌ها نیز توان مرهم شدن نداشتند. به سوی مرگ خم شد، خسته از بودن، اما مرگ نپذیرفت و بازش گرداند، با تنی شکسته، با پایی خاموش و چشمی که هنوز به افق می‌نگریست.

غربت خانه‌اش شد؛ جایی دور از خاک و خاطره. سال‌ها در اتاق‌های سرد بیمارستان، زیر تیغ جراحان و در آغوش صبر، زیست. تنش می‌فرسود، اما هنوز ردّی از شعر در نگاهش باقی بود.

و روزی، در آرام‌ترین لحظه‌های ناامیدی، دو چهره پیدا شدند؛ زن و مردی از سرزمینی سرد اما با دل‌هایی گرم. بلژیکی و هلندی هستند، بی‌هیاهو، بی‌ادعا. نیکی‌شان بی‌مرز بود و مهرشان بی‌دلیل. آن‌ها دستش را گرفتند، نه به خاطر آن‌چه داشت، بلکه به خاطر آن‌چه بود.

و او، شاعر تبعیدی، که مرگ نخواسته بودش و زندگی زخمش زده بود، در سایه‌ی محبت آن دو پیر، دوباره نفس کشید.

روزگاری تلخ، مردی زیست که دلش از شعر ساخته شده بود و جانش از رنج. واژه‌ها پناهش بودند، اما روزی حتی آن‌ها نیز توان مرهم شدن نداشتند. به سوی مرگ خم شد، خسته از بودن، اما مرگ نپذیرفت و بازش گرداند، با تنی شکسته، با پایی خاموش و چشمی که هنوز به افق می‌نگریست.

غربت خانه‌اش شد؛ جایی دور از خاک و خاطره. سال‌ها در اتاق‌های سرد بیمارستان، زیر تیغ جراحان و در آغوش صبر، زیست. تنش می‌فرسود، اما هنوز ردّی از شعر در نگاهش باقی بود.

و روزی، در آرام‌ترین لحظه‌های ناامیدی، دو چهره پیدا شدند؛ زن و مردی از سرزمینی سرد اما با دل‌هایی گرم. بلژیکی و هلندی هستند، بی‌هیاهو، بی‌ادعا. نیکی‌شان بی‌مرز بود و مهرشان بی‌دلیل. آن‌ها دستش را گرفتند، نه به خاطر آن‌چه داشت، بلکه به خاطر آن‌چه بود.

و او، شاعر تبعیدی، که مرگ نخواسته بودش و زندگی زخمش زده بود، در سایه‌ی محبت آن دو پیر، دوباره نفس کشید.

در تاریکی روزگاری تلخ، مردی زیست که دلش از شعر ساخته شده بود و جانش از رنج. واژه‌ها پناهش بودند، اما روزی حتی آن‌ها نیز توان مرهم شدن نداشتند. به سوی مرگ خم شد، خسته از بودن، اما مرگ نپذیرفت و بازش گرداند، با تنی شکسته، با پایی خاموش و چشمی که هنوز به افق می‌نگریست.

غربت خانه‌اش شد؛ جایی دور از خاک و خاطره. سال‌ها در اتاق‌های سرد بیمارستان، زیر تیغ جراحان و در آغوش صبر، زیست. تنش می‌فرسود، اما هنوز ردّی از شعر در نگاهش باقی بود.

و روزی، در آرام‌ترین لحظه‌های ناامیدی، دو چهره پیدا شدند؛ زن و مردی از سرزمینی سرد اما با دل‌هایی گرم. بلژیکی و هلندی هستند، بی‌هیاهو، بی‌ادعا. نیکی‌شان بی‌مرز بود و مهرشان بی‌دلیل. آن‌ها دستش را گرفتند، نه به خاطر آن‌چه داشت، بلکه به خاطر آن‌چه بود.

و او، شاعر تبعیدی، که مرگ نخواسته بودش و زندگی زخمش زده بود، در سایه‌ی محبت آن دو پیر، دوباره نفس کشید.

👈 این برنامه را در چهار قسمت از کانال یوتیوب شبکه ندای زاگرس می‌توانید مشاهده فرمائید.
🔹قسمت اول

 

 

🔹 قسمت دوم

 

 

 

🔹 قسمت سوم

 

 

 

 

🔹 قسمت چهارم و پایانی Het vierde en laatste deel