
در تاریکی روزگاری تلخ، مردی زیست که دلش از شعر ساخته شده بود و جانش از رنج. واژهها پناهش بودند، اما روزی حتی آنها نیز توان مرهم شدن نداشتند. به سوی مرگ خم شد، خسته از بودن، اما مرگ نپذیرفت و بازش گرداند، با تنی شکسته، با پایی خاموش و چشمی که هنوز به افق مینگریست.
غربت خانهاش شد؛ جایی دور از خاک و خاطره. سالها در اتاقهای سرد بیمارستان، زیر تیغ جراحان و در آغوش صبر، زیست. تنش میفرسود، اما هنوز ردّی از شعر در نگاهش باقی بود.
و روزی، در آرامترین لحظههای ناامیدی، دو چهره پیدا شدند؛ زن و مردی از سرزمینی سرد اما با دلهایی گرم. بلژیکی و هلندی هستند، بیهیاهو، بیادعا. نیکیشان بیمرز بود و مهرشان بیدلیل. آنها دستش را گرفتند، نه به خاطر آنچه داشت، بلکه به خاطر آنچه بود.
و او، شاعر تبعیدی، که مرگ نخواسته بودش و زندگی زخمش زده بود، در سایهی محبت آن دو پیر، دوباره نفس کشید.
روزگاری تلخ، مردی زیست که دلش از شعر ساخته شده بود و جانش از رنج. واژهها پناهش بودند، اما روزی حتی آنها نیز توان مرهم شدن نداشتند. به سوی مرگ خم شد، خسته از بودن، اما مرگ نپذیرفت و بازش گرداند، با تنی شکسته، با پایی خاموش و چشمی که هنوز به افق مینگریست.
غربت خانهاش شد؛ جایی دور از خاک و خاطره. سالها در اتاقهای سرد بیمارستان، زیر تیغ جراحان و در آغوش صبر، زیست. تنش میفرسود، اما هنوز ردّی از شعر در نگاهش باقی بود.
و روزی، در آرامترین لحظههای ناامیدی، دو چهره پیدا شدند؛ زن و مردی از سرزمینی سرد اما با دلهایی گرم. بلژیکی و هلندی هستند، بیهیاهو، بیادعا. نیکیشان بیمرز بود و مهرشان بیدلیل. آنها دستش را گرفتند، نه به خاطر آنچه داشت، بلکه به خاطر آنچه بود.
و او، شاعر تبعیدی، که مرگ نخواسته بودش و زندگی زخمش زده بود، در سایهی محبت آن دو پیر، دوباره نفس کشید.
در تاریکی روزگاری تلخ، مردی زیست که دلش از شعر ساخته شده بود و جانش از رنج. واژهها پناهش بودند، اما روزی حتی آنها نیز توان مرهم شدن نداشتند. به سوی مرگ خم شد، خسته از بودن، اما مرگ نپذیرفت و بازش گرداند، با تنی شکسته، با پایی خاموش و چشمی که هنوز به افق مینگریست.
غربت خانهاش شد؛ جایی دور از خاک و خاطره. سالها در اتاقهای سرد بیمارستان، زیر تیغ جراحان و در آغوش صبر، زیست. تنش میفرسود، اما هنوز ردّی از شعر در نگاهش باقی بود.
و روزی، در آرامترین لحظههای ناامیدی، دو چهره پیدا شدند؛ زن و مردی از سرزمینی سرد اما با دلهایی گرم. بلژیکی و هلندی هستند، بیهیاهو، بیادعا. نیکیشان بیمرز بود و مهرشان بیدلیل. آنها دستش را گرفتند، نه به خاطر آنچه داشت، بلکه به خاطر آنچه بود.
و او، شاعر تبعیدی، که مرگ نخواسته بودش و زندگی زخمش زده بود، در سایهی محبت آن دو پیر، دوباره نفس کشید.
👈 این برنامه را در چهار قسمت از کانال یوتیوب شبکه ندای زاگرس میتوانید مشاهده فرمائید.
🔹قسمت اول
🔹 قسمت دوم
🔹 قسمت سوم
🔹 قسمت چهارم و پایانی Het vierde en laatste deel